مریض بود، ضعیف و نحیف. دلم برایش سوخت. گفت شیخ به خدا مریضم اشک پر چشماش جمع شد و دل من کباب. گفتم: مریضیت چیه؟
گفت: شیخ دامت (دادمت) به ابالفضل بگو منو ببرن دکتر.
خواست پیرهنش رو بالا بزنه فورا گفتم: نه نه مادر نه لازم نیست لازم نیست. گفت: اینا می گن من دروغ می گم اما من مریضم . گفتم من باورت می کنم بهش قول دادم که صحبت کنم ببرنش دکتر . از بس شوهرش اونو اذیت کرده بود عصبی شده بود.
وقتی بعضی خانمها در شهر برای چیزای بیهوده پول خرج می کنن و برای زیباییشون هر دارو و کرم و پماد و عملهای بیهوده و گران انجام می دهند زنانی هستن که دکتر رفتن براشون آرزوست
.............................................................................
همه زنان آنجا فرشته بودند و محبت مادرانه شان را از من دریغ نکردند.حیف که من هم از جنس آنها نبودم و هیچ تحمل سختی نداشتم نتوانستم طاقت بیارم و آن غروب زیبا و دلهای مهربان را جاگذاشته برگشتم.
.............................................................................
پی نوشت: یاد چایی هاشون بخیر